شلمچه بودیم!
پیرمرادی با آب و تاب ساکشو بست. لباساشو پوشید. هر چی خوراکی و آجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد. مهربون شده بود و سر به زیر.

هی از بچه ها حلالیت می طلبید؛ تا رسید به من؛ گفت:" خیلی شهر نمی مونم! زود میام! شهید نشو تا من بیام!".
فرمانده گفت:" پیرمرادی زود باش!".
پیرمرادی چایی شو سر کشید. ساکشو برداشت و گفت:" بچه ها حلالم کنید! خوبیی، بدیی، دیدید حلالم کنید! هر چند حقتون بوده"
و رفت دم سنگر.

آقای قیصری اومد دم سنگر و گفت:" این چیه؟"
گفت:" ساکه!"
گفت:" ساک برا چی؟"
گفت:" خب، می خوام برم مرخصی".
گفت:" کی گفته تو بری مرخصی؟!"
گفت:" حاج عباسعلی گفته".
زد زیر خنده و گفت:" تو رو که نگفته!".
تیز نگاه فرمانده کرد و گفت:" اه! پس کیو. گفته!".
فرمانده گفت:" ابراهیمی رو گفته. ننه بزرگش فوت کرده، باید بره، برو! برو ساکتو بذار سرجاش و آماده شو می خوایم بریم خط".

پیرمرادی کمی سرشو خاروند و بعد زد تو سرش و گفت:" خاک به سرم شد!".
بعد رو به آسمون کرد و گفت:" ای خدا چرا! چرا! چرا!" و نشست. بچه ها گفتند:" حاجی بذار بره. غصه اش شده!".
پیرمرادی رو به بچه ها کرد و گفت:" نه! غصه ام از اینه که جو گرفتم، مهربون شدم و هر چی آجیلو خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید".
و بعد زد رو دستش و گفت:" بشکن این دستام".
ساکشو پرت کرد تو سنگرو از خنده ریسه رفت.






برچسب ها : شهدا  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  ,